همسفر عشق
جز من و خدا کسی نبود روزگار روبه راه بود هیچ چیز نه سفید و نه سیاه بود با وجود این مثل اینکه چیزی اشتباه بود زیر گنبد کبود بازی خدا نیمه کار مانده بود واژه ای نبود و هیچکس شعری از خدا نخوانده بود تا که او مرا برای بازی خودش انتخاب کرد توی گوش من یواش گفت : تو دعای کوچک منی بعد هم مرا مستجاب کرد . پرده ها کنار رفت خود به خود با شروع بازی خدا عشق افتتاح شد سال هاست اسم بازی من و خدا زندگی است هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما عجیب نیست بازی که ساده است و سخت مثل بازی بهار با درخت با خدا طرف شدن کار مشکلی است زندگی بازی خدا و یک عروسک گلی است
زیر گنبد کبود
:
Design By : Theam.TK |